رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

 

به وبلاگ من خوش آمدید

اولین سفر زندگی رایان جون !!!

سلاممممممممم عزیز دردونه مامان و بابا  بلاخره در 13 ماه و 15 روزگی ، ما تصمیم گرفتیم با شما بریم شمال ، کنار دریاااااااا .. اون هم به اصرار بابایی شما ، ولی من می ترسیدم که شما تو ماشین اذیت شی و بهونه بگیری ، این بود که مامان شکوه و راضی کردیم با پدر با ما بیان شمال ، که اگر مامان و بابایی هوس قلیان و آب تنی و قایق و جت اسکی کردند یکی تو ساحل با شما بازی کنه و مراقب شما باشه  ... اونا هم که عاشق شما ، با ما همراه شدند و چنین شد که ما 4 صبح ، شما رو که خواب بودی آروم بلند کردیم که بزاریم تو ماشین و راه بیفتیم به طرف خونه مامان شکوه که اون طرف خیابونه :) ولی شما با اینکه ساعت 1 شب خوابیده بودی با خوشحالی تموم بیدار شدی و تو هوای ت...
18 مرداد 1392

تولد زنبوری 1 سالگیییی رایان جیگر (ززززززززززززززززززززززززززززززز)

سلام عزیز دلکمممممممم .. چه زود 1 سال گذشت .. 1 سال از زمانی که خدا یکی از بهترین فرشته هاش و به ما هدیه کرد !! 1 سال از زمانی که بهترین هدیه عمرم و از خدا گرفتم !!! 1 سال پر از هیجان ، شیرینی و شب بیداری ! 1 سال که به یمن قدم تو لقب مادر گرفتم !!  1 سال در چشم به هم زدنی گذشت !!! چه زود چه شیرین مثل یک رویا کوتاه ... فقط عکسها و فیلمهایش برای من و پدرت به یادگار خواهد ماند .. عشق من !!! تـــــــــــــــــــــــــولــــــــــــــدت مـــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــارک!! و اما جشن تولد زنبوری شما ... من خیلی این تم و دوس داشتم ولی هر چی گشتم لباسی که مناسب باشه و به دلم بشینه پیدا نکردم خیلیییییییییییی گشتم .. یک هفته هر...
26 ارديبهشت 1392

راه افتادن رایان نفس (درست یک هفته مانده به اولین جشن تولد)

سلام همه وجودم .. هستی من ، رایان مادرررررررررررررر !!! اول از همه بگم که مامانییییییییییی خیلی عاشقتم ... عزیز دلم شما خیلی داری سریععععععع بزرگ می شی و من دوس ندارم .. دوس دارم پسمر خوشگل و کوچولوی مامانت بمونی و من هر زمان دوس دارم بتونم ماچت و بخورم و بغل و بوس و لوست کنم .. می دونم روزی حسرت خواهم کشید حسرت در آغوش کشیدنت رو .. ولی خوب قانون طبیعته و شما باید مرد شی .. بزرگ و قوی ... فدات بشم من بزرگ مرد کوچک من پسمر قشنگم شما عاشق پارک رفتنی .. مامان شکوه هر روز می برتت پارک و من و بابایی وقتی می ریم خونه بابابزرگ حبیب شما ، می بریمت پارک در خونشون ...             خ...
18 ارديبهشت 1392

اولین گام زندگی رایان نفس ، از شیر گرفتن شب و عقیقه شدن

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مبارکه هزار ماشا... دیشب ساعت 10.30 شب دقیقا در 10 ماه و 22 روزگی شما دو گام بدون هیچ کمکی برداشتین ...و من و بابایی کلیییییی ذوق زدیم و مامانت آنلاین به مامان شکوهت و عمه ها و عموت  و کل فامیل خبر داد ... و همه تبریک گفتن ... امیدوارم همه گامهای زندگیت پر از موفقیت باشه عشق من راستی عروسکم دقیقا از 3 شب پیش یعنی 10 ماه و 19 روزگی مامان سعی کرد شما رو از شیر شب بگیره آخه شما هر چند دقیقه یک بار شبها بیدار می شدی و داد می زدی اههههههه یعنی جی جی بده ...و اگر نمی شد خونه رو از گریه رو سرت می گذاشتی و فقط و فقط با شیر خوردن می خوابیدی ..اصلا هم شیر خشک یا شیر گاو دوس نداری ....(ولی عاشق دو...
19 فروردين 1392

ورود به یازدهمین ماه زندگی نفس من و اولین نوروز 3 نفره ما ...

سلام همه زندگی من .. عید شما مبارککککککککک این عید برای من قشنگترین و زیباترین نوروز زندگی من بود چون فرشته ای همچون شما کنار سفره هفت سین به ما پیوسته .. عزیز دل مادر ، انشا.. هزاران بهار زندگی کنی و شاد وسلامت باشی .. قربون اون قدمت برم که با اومدنت مامان و بابا رو صابخونه کردی و ما اولین عید زندگی شما رو تو خونه خودمون سفره هفت سین پهن کردیم ...با قدوم مبارکت خوشبختی زندگی ما عطر و بوی تازه گرفت و نه صد چندان بلکه هزاران چندان شد ... اینجا منتظر سال تحویل بودی ...     سال نو شما مبارک ...   عزیز دلکم ، مامان و ببخش که این چند وقت بخاطر اسباب کشی نتونست بیاد تو خونه مجازیت و خاطراتت و بنویسه راستش ای...
6 فروردين 1392

عکسهای آتلیه نفس مامان

سلام عروسکمممممممم .. بلاخره زنگ زدم آتلیه و خواهش کردم که عکسهات و به جشن برسونن و چنین شد که عکسهات و در شب جشن دندونیت به ما دادند ... و این هم رونمایی از عکشهای رایان نفس !!!       ...
24 بهمن 1391

اولین مروارید پسر نازنینم

سلام عشق مامان بلاخره اولین مروارید سفید و قشنگت نیش زد اما چطوری ؟؟؟ برات تعریف می کنم . ... شما در روز یکشنبه مورخ 15 بهمن ماه (هشت ماه و 20 روزگی) در خونه پدر بودید و پدر داشت با شما بازی می کرد و صدای سرخ پوستی در می اوردی و پدر با دستش روی دهان شما می زد و شما بلند می گفتی آآآآآآ که یهو پدر به من گفت : این دندون دراورده .. من: نه ...پدر: چراااااااا دندونه ...من : نه بابا .... پدر : مثل سوزن یک چیزی رفت تو دستم ... گازم گرفت ... و ما کلی بررسی انجام دادیم و هیچ چیزی ندیدیم  اونجا بود که گفتم اتفاقا دو روز پیش جمعه عمه جون مریم هم گفت فنجون صدا داده اما هر چی بررسی کردیم ندیدیم .. تا اینکه مامن شکوه گفت دستت و بشور و با دستت بزن ...
20 بهمن 1391

هشت ماه و 14 روزگی مصادف با تولد حضرت محمد (ص) و صاحبخونه شدن ما !!!

سلام مامانیییییییی ... الهی قربون قدمت برمممممممممممم که از قدم شما ، مامان و بابا صاحبخونه شدن ... فدای قدمت بشم الهی ... شدیم همسایه مامان شکوه اینا ... هوراااااااااا (ولی حیف که نمی تونیم بریم اونجا ) دیشب برای اولین بار ما به شما رولت خامه ای دادم .. وای که چقدر دوس داشتی و با مزه می خوردی ...هنوز دندون نداری .. ولی از دو هفته که سرباز رایان شدی تند تند سینه خیز می ری و باید حواسمون بهت کاملا باشه ...تازگی دوس داری غذای ما رو بخوری که له کنم و بهت بدم جالبه که سیب زمینی سرخ کرده خیلییی دوس داری .. دیروز داشتم دوغ می خوردم که از دستم قاپ زدی ... جالبه  که خیلی هم دوس داشتی !!! عشقیییییییییییییییییی راستی هفته پیش با بابا و م...
9 بهمن 1391