رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

راه افتادن رایان نفس (درست یک هفته مانده به اولین جشن تولد)

1392/2/18 0:50
نویسنده : مامان رایان
1,293 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه وجودم .. هستی من ، رایان مادرررررررررررررر !!!

اول از همه بگم که مامانییییییییییی خیلی عاشقتم ...

عزیز دلم شما خیلی داری سریععععععع بزرگ می شی و من دوس ندارم .. دوس دارم پسمر خوشگل و کوچولوی مامانت بمونی و من هر زمان دوس دارم بتونم ماچت و بخورم و بغل و بوس و لوست کنم .. می دونم روزی حسرت خواهم کشید حسرت در آغوش کشیدنت روگریه.. ولی خوب قانون طبیعته و شما باید مرد شی .. بزرگ و قوی ... فدات بشم من بزرگ مرد کوچک منقلب

پسمر قشنگم شما عاشق پارک رفتنی .. مامان شکوه هر روز می برتت پارک و من و بابایی وقتی می ریم خونه بابابزرگ حبیب شما ، می بریمت پارک در خونشون ...

 

 

 

 

 

 

خلاصههههههههه حسابی بازی می کنی و خسته می شی ...

راستی ما شما رو شام نمی بردیم بیرون و اکثرا می گذاشتیمت خونه مامان شکوه یا خونه مامان قدسی اما روز زن ، من اصرار کردم شما هم با ما بیاین .. گرچه شما به جای پیتزا فقط سیب زمینی سرخ کرده با سس کچاب خوردین و آب معدنی ولی اینقدر ساکت و آقا نشستین سر جاتون که فدات بشم من .. مامانی به شما قول داد همیشه شما رو شام ببره بیرون ... عزیز دلمممممممم

 

فدات شم که مثل آقاها نشستی روی صندلی غذا کودک و پیشبندت و بستی ...

اینجا هم داشتیم از رستوران برمی گشتیم و شما خوشحاللللللل تو صندلیت نشستی

ون

و در نتیجه شب راحت خوابیدیییییییی

 

رایان جونمممممممممم تولد شما نزدیک بود و مامانت هم در تدارک .. واسه همین به مدت یک هفته مامان شکوهت می یومد دنبال شما و شما رو صبح می برد و شب که گیج خواب بودی می آورد و تحویل من می داد .. هر روز صبحححححح تا شب ... با هم می رفتین پارک و توپ بازی و قایم موشک .. خلاصه طوری شده بود که شماااا راحت پدر و تلفظ می کنی و از بغل مامان شکوه بغل من نمی یومدی ... هههه چون فهمیده بودی کسی که می برت ددر مامان شکوه هست نه مامان شیلا .... ههههه

خلاصه تو این مدت که با مامان شکوهت می رفتی پارک ، با کمک مامان شکوه و زحمت و همت و تلاش خودت یادگرفتی راه بری ... هورااااااااااااااااااااااااااااااا... مامان شکوه دستت و می گرفت و تو چمنای پارک راهت می برد ... و شما خوشحال تلاش می کردی ...مامان شکوهت به شوخی می گه : شنیدی که در وصف مادر می گن دستم بگرفت و پا به پا برد .. حالا مادربزرگ دستش و گرفت و پا به پا برد ...

اینجا از پارک اومدی و شاد و خندان

از وقتی راه می ری اینقدر خسته می شی که جلوی تلویزیون خوابت می بره ... راستی ما غذای شما رو تو تابت وقتی بی بی انیشتن نگاه می کنی می دیم ... واسه همین خیلی وقتا اون تو خوابت می بره اینطوری ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه الی
5 خرداد 92 13:21
رایان من شیره آفرین رایان من
عمه الی
5 خرداد 92 19:35
تووووووووووووووووووووولدتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارکککککککککککککک