رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

اولین گام زندگی رایان نفس ، از شیر گرفتن شب و عقیقه شدن

1392/1/19 18:51
نویسنده : مامان رایان
2,584 بازدید
اشتراک گذاری

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهورامبارکه تشویقهزار ماشا...قلب

دیشب ساعت 10.30 شب دقیقا در 10 ماه و 22 روزگی شما دو گام بدون هیچ کمکی برداشتین ...و من و بابایی کلیییییی ذوق زدیم و مامانت آنلاین به مامان شکوهت و عمه ها و عموت  و کل فامیل خبر داد ... و همه تبریک گفتن ... امیدوارم همه گامهای زندگیت پر از موفقیت باشه عشق من ماچ

راستی عروسکم دقیقا از 3 شب پیش یعنی 10 ماه و 19 روزگی مامان سعی کرد شما رو از شیر شب بگیره آخه شما هر چند دقیقه یک بار شبها بیدار می شدی و داد می زدی اههههههه یعنی جی جی بده ...و اگر نمی شد خونه رو از گریه رو سرت می گذاشتی و فقط و فقط با شیر خوردن می خوابیدی ..اصلا هم شیر خشک یا شیر گاو دوس نداری ....(ولی عاشق دوغ و ماست هستی ...کلا هر چی شور باشه بهتره) خلاصه مامان تا صبح باید به پهلو می خوابید که شما هر وقت دوس دارین شیر میل کنین و هیچ کس هم جز من نمی تونست شما رو بخوابونه الی پدر که تا می ری بغلش سرت و می زاشتی و لالا می کردی .. قبل تر ها باباحبیبت هم می تونست با تکون دادن بخوابونتت اما تازگیها دیگه اونجوری هم نمی خوابیدی (کلا رابطت با پدربزرگات بهتر از مامان بزرگاته) و به این علتها بود که مامانت تصمیم گرفت شیر شب رو قطع کنه ... و ما اولین شب جهنمی رو آغاز کردیم ... اول اینکه شما نباید با شیر می خوابیدی ... کلی گریه کردی و مامانت هم گریش گرفته بود ولی بلاخره با کلی تکون و لالایی خوابیدی ، اما 1 ساعت بعد بیدار شدی و دوباره تکون و گریههههههههههه تا از آخر 5 صبح کلا بیدار شدی ...و بعدش کلی کارتون دیدی و در راه خونه مامان بزرگت لالا کردی (خونه مامان بزرگت می رفتیم تا گوسفند که برای عقیقه شدن شما خریده بودیم بکشیم).. ساعت 9 صبح خونه مامان بزرگت بودیم تا 10 که گوسفند رسید لالا کردی و بعد بیدار شدی ... بابا بزرگت اومد تا شما رو ببره که گوسفنده رو ببینی اما مامانت نذاشت ، آخه ترسیدم تو روحیه لطیفت بمونه .. آخه مامانت هنوزم این صحنه رو هیچ وقت نمی بینه اگر هم گوسفند و ببینم دیگه نمی تونم از گوشتش بخورم ...خلاصه عمو جونت دعای مربوط به عقیقه شدن و از توی مفاتیح خوند و بعد هم بابا و بابابزرگت لاشه گوسفند و بردند شیرخوارگاه آمنه (آخه مامانت گفت چون شما نی نی هستی بهتره برسه به اون نی نی ها) ... ظهر هم اونجا لالا کردی و شب دوم جهنمی تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان شکوه ... و باباییت رفت خونه خودمون که بتونه بخوابه و صبح بره سرکار .. ساعت 1 نصفه شب هم رد شده بود ولی شما فقط گریههههه می کردی ... این شد که پدر از گریه شما از خواب بیدار شد و شما با دیدنش بدجور زدی زیر گریه یا بهتر بگم غششششششش کردی و به زبون خودت گله و شکایت من و پیش پدر بردی ..پدر هم با اینکه عادتشه ساعت 10 بخوابه ، سریع شما رو بغل کرد و اونقدر برات لالایی کرد که خوابیدی و تا خوابت سنگین نشد شما رو سر جات نگذاشت ... عزیز دلم خواستم بدونی که خیلیییییییی برای پدر عزیزی ....و دوباره نصفه شب حدود 3 بیدار شدی و با کلی گریههههه و تکون خوابیدی ... و صبح ساعت 6.5 بلند شدی ....(در طول شب هم تا بیدار می شدی و می گفتی اه ، سریع برات لالایی می خوندم و پشتت می زدم که به خواب بری)

شب سوم جهنمی تا 1.5 بیدار بودی ولی 1.5 تا 8 خوابیدی و فقط تکون و لالایی نیاز داشتی ... هوراااااااااااااااا اینم شیر شب ...گرچه تو روز شیر خوب می خوری ولی برای خواب فقط تکون کافیه اون هم با چادر یعنی بغلت می کنم و تکون می دم و یک چادر هم روی سرم می ندازم که تاریک شه و شما چشمای نازنینت و ببندی ....

فدات شم تازگیها خیلی زرنگ شدی ... امروز ساعت 6.30 بیدار شدی و کلی با دستای کوچولوت زدی تو صورتم که بیدار شم و وقتی بیدار شدم از باباجونت خواستم که شما رو بزاره تو تابت تا بی بی انیشتن ببینی و تا بابایی گفت بریم سریع روی بالشت خوابیدی که یعنی من خوابم ، و تا بابات رفت دوباره بلند می شدی و من و می زدی  و دوباره از اول بابا جونت می گفت بریم و شما روی بالشت می خوابیدی ..

جدیدا هم تا بهت می گم نه و کار اشتباهی می کنی مثلا چیز کثیفی مثل موبایل من و می خوای به دهنت بکنی تا دعوات می کنم سریع سرسری می کنی و ادای من و تقلید می کنی و می خندی که یعنی نه (در کل از من حساب نمی بری) ولی اگه بابایی دعوات کنه بی توقعیت می شه و کلی گریه می کنی ....تا می روم تو آشپزخونه دنبالم می یای و تمام کابینت ها رو باز می کنی و ما مجبور شدیم همه رو چسب بزنیم ...زبان

 

 

این هم چند عکس

این هفت سینی هست که بابا حبیبت برات درست کرده بودند  ...دستشون درد نکنه

 

اینجا هم برای اولین بار دوش گرفتی.. فدات شم که مثل گل شدی...رایان نگو یه دسته گل ، تر و تمیز و تپل مپل

 

قربون خنده قشنگت بشم .. همیشه لبت خندون باشه عشق من قلب

 

 

جیگر منی شما .. مثل آقاها نشستی تا مامان عکس بگیره ...ماچ

 

 

 

گردش با کالسکه از خونه خودمون تا خونه مامان شکوهچشمک

 

 

رایان جان تا این لحظه ، 10 ماه و 23 روز و 14 ساعت و 47 دقیقه سن دارد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

بارانه
19 فروردین 92 23:33
چه گل پسری خدا حفظش كنه
بهار
19 فروردین 92 23:56
آخی چقدر مامان و پسر صورتشون شبیه همه. ماشالا هزارماشالا



فدات شم عزیزم .. چشمات قشنگ می بینه
عمه الی
20 فروردین 92 11:06
افرین بر شما اقا رایان ایشالله گامهای موفقیت وخوشبختی برداری جیگر عمه
مهسا مامان کیارش
9 اردیبهشت 92 13:11
زنان ؛ قبل از مادر شدن، پری و بعد از مادر شدن؛ تبدیل به فرشته می شوند . فرشته ی مهربان و فداکار روزت مبارک
✿♡✿ مامان و بابای محمدپارسا ✿♡✿
26 اردیبهشت 92 12:50
تولد تولد تولدت مبارک انشالا تولد 120 سالگیت عزیزم
سپیده مامان رایان
31 اردیبهشت 92 18:57
رایان عزیزم تولدت مبارک انشالا سال های سال زیر سایه ی پدر مادر با شادی زندگی کنی عزیزم ...مامان رایان چرا این قد کم پیدا؟ از تولد رایان بگین برامون؟...