تجربه اولین غلتیدن
جگرگوشه من :
امروز ساعت 11 صبح داشتم تلفنی با بابایی صحبت می کردم ... شما دراز کشیده بودی و برای خودت آواز می خوندی اینطوری (آققققققققققققووووووووو ققققققق ممممممم) یهو دیدم داری سعی می کنی به پهلو شی ... منم همینطوری که صحبت می کردم داشتم نگاهت می کردم ... در یک لحظه دیدم تونستی کامل بچرخی و به حالت دمر قرار بگیری ... انگار نه انگار که کار جدیدی کردی و بعد سرت و آوردی بالا و منو دیدی و یک نگاه به دور و بر انداختی زدی به خنده ... من : جیغغغغغغغغ ... عزیزززززززززززززززززززممم
بابایی از پشت تلفن می پرسید چی شده و منم با هیجان داشتم می گفتم مبارکت باشه عشقمممممم غلت زدنت مبارککککککککک مامانییییییییییییی
.....
از فردا باید حواسم بیشتر و بیشتر بهت جمع شه که خدایی نکرده کاری دست خودت ندی ....
دوست دارم هوارررررررررررررررررررررررررتاااااااااااااا
بوس ...
مامان رایان