نفس مامان
عشق مامان و بابا
شما هر روز و هر لحظه داری بزرگتر می شی و من و بابا بیشتر غصه می خوریم ... می دونی چرا چون دوست نداریم بزرگ شی .. دوست داریم تو همین سن و همین لحظه زمان متوقف شه ... وای نمی دونی چقدر با نمک شدی جیگرمممممممممممممم ...
امروز داشتم می بوسمت که صدای بوسیدن من و تقلید کردی کلی بهت خندیدیم ... بابایی بهت زبون درازی می کنه و تو هم اداش در می یاری ...
نفسم داره کم کم چهار ماهت تموم می شه و ما تصمیم داشتیم شما رو از پایان چهارماهگی بزاریم تو تخت پارکت تو اتاق خودت که بخوابی ولی هنوز به گهوارت عادت داری و جای دیگه ای نمی خوابی ... حالا می خوایم تخت پارکت و به اتاق خودمون منتقل کنیم تا بعد با تخت پارکت بری تو اتاق خودت ... گرچه دلم اصلا نمی یاددددددددد ....ولی باید کم کم عادت کنی ، آخه مردی شدی برای خودت ..
عزیز دلم .. نمی دونم کی ؟ کجا ؟ چه کاری کردم که خدا منو لایق دیده تو رو بهم داده آخه تو فرشته اییییییییییی ... فرشته آسمونی من ...
هفته پیش عروسی عموت بود و سومین عروسی عمرت که می دیدی .. با اینکه باید همیشه سکوت باشه و کسی نفس نکشه تا تو بخوابی ..نمی دونی چقدر راحت بعد از هر بار شیر خوردن لالا می کردی و تو اون همه شلوغی راحت می خوابیدی ...راستی موقع رقص چاقو دادمت بغل عمه الی که بری و از عموت شاباش بگیری .. که گرفتی ...
تازگیها هرجا می رم با نگاهت من و دنبال می کنی .. اگر هم نگاهت به تلویزیون باشه هر چند لحظه یک بار بر می گردی ببینی هستم یا نه ؟ خیلی ماهههههه شدی ...
من عاشقتم ، دیوونتمممممممممممممممم ، بعد خدا من تو رو می پرستمممممممممممم