کارهای جدید عشقم ...
سلام مامانی ...
بلاخره واکسن چهارماهگیت و زدی ... مامانی تو رو 5 روز دیرتر برد مرکز بهداشت تا واکسن بزنی ... آخه مامان شکوه تهران بود و گفته بود صبر کنین تا من بیام ... روز جمعه رسید و شنبه صبح پدر اومد دنبال ما تا بریم مرکز بهداشت ... و از اونجایی که مثل همیشه مامانت طاقت دیدن آمپول خوردن شما رو نداره ، مامان شکوه هم با ما اومد ..ماشا... مثل شیر بودی ... گرچه صدای جیغت مثل یک خنجر تو قلب من فرو می رفت و منم اشک می ریختم ...
نفس مامان تا شب خونه مامان شکوه بودیم و من هر 4 ساعت (البته 3.5 ساعت چون می ترسیدیم تب کنی ) بهت استامینوفن می دادم ...شب دیگه تب نکردی و منم استامینوفن و قطع کردم اما فرداش باز بی تابی می کردی و تب سنج و که زدم دیدم شدی 38 واسه همین دوباره قطره رو شروع کردم به دادن ..
عزیز من ...
چند روز پیش زفتم سر لباسات و دیدم نصفیش کوچیکت شده یعنی حتی لباسهای یک سالگیت !!! تعجب نکن همش بخاطر رانهای تپلته ... آخه شلوارت بالا نمی ره و جای رانت گیر می کنه ... الهی فدای چاقیتت شم (دایی شهریارت اسمت و گذاشته چاقیت )...خلاصه کلی لاسهات نو نو کوچیکت شد !ولی مامانی خوشحاله که شیرش بهت ساخته و شما خوب وزن گرفتی ! خدا رو 100000000 مرتبه شکر .
عشق مامان
تازگیها خوابت بهتر شده و تو تخت و پارکت خوب می خوابی ولی به آهنگ لالایی آویزت ه شدت عادت کردی و با صدای اون به خواب می ری ...کارهای جدیدی هم یاد گرفتی مثلا جفت پاهات و با هم بالا می بری و بعد با دستای کوچولوت از شلوارت کمک می گیری و با شلوارت پاهات و بالا نگه می داری ... و با دهنت هم صدای موتور در می یاری اینطوری بووووووووووووووووووووووووووووو (صدای واو) و کلی تف تولید می کنی ... بابات اسمت و گذاشته رایان تف تفیان .... خیلی هم زرنگ شدی همش با نگاهت من و دنبال می کنی و اگر یک لحظه دور شم شروع به گریه می کنی ، وقتی هم من و می خوای هیچ کس و نمی شناسی حتی بابایی و .. و من غرق لذت می شم ....
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــم