6 ماهگی عشق ابدی من
سلام نفسممممممممممم
عشق مامان شما امروز 6 ماهه شدی ..هورااااااااااااااا ... الهی 6000 ساله بشی عشق من.. فدات شممممممممممممممم
مامانی می خواست برات تولد نیم سالگی بگیره اما همه بهش خندیدن و مامانی بهتر دید که برات جشن دندونی مفصل تری بگیره ... به جاش مامان و بابا خودشون و به یک پیتزااا خوشمزه مهمون کردند و اینطوری جشن گرفتند اما چون شما نمی تونستی بخوری به جاش شیر با طعم پیتزا خوردی ... هههه
امروز ما خونه بابابزرگت نهار دعوت بودیم ، آخه جمعه بود و مثل همه جمعه ها ما اونجا بودیمم .. اینقدر براشون سرسری دس دسی کردی و جیغ زدی و خودت با نمک کردی که واجب شد مامانی برات یک سپند رو آتیش بریزه ..فدای اون دس دسیت بشم که دو تا دستات و در حالت مشت کرده به هم می زنی و وقتی می خوای سر سری کنی نیم دایره کل بدنت و می چرخونی جای اینکه از گردنت استفاده کنی .. درسته که چون تپلی هزار هزار ماشا.. ما می گیم گردن نداری ولی داری پسرم بهتره استفاده کنی ...
جای شما خالی بابابزرگ حبیب امروز برای ما کله پاچه درست کرده بود به به به .. تو این هوای سرد می چسبه .. به مامانی هم چسبید ولی به شما نچسبید چون تا شب سینه های مامان از شیر پر شده بود ولی شما نمی خوردی و فقط جیغ می زدی ... دو تا مک می زدی و دوباره جیغغغغغغغغ .. مامانی می خواست بهت شیر خشک بده آخ داشتی تمام لباسام و می خوردی اما جی جی نههههههه .. بلاخره وقتی خوابت برد جی جی خوردی ....
الهی مامان قربونت بره که فردا باید ببرت تا واکسن بزنی..الهی بگم اون خانوم پرستاره که فردا می خواد به پاهای ناز نازی و تپلت که سجده گاه منه و می میرم براش آمپول بزنه چی کار بشه ... کاش من و می زدن 100000000000 بار .. ولی نمی شه برای سلامتیت لازمه همه کس من ... دار و ندارم ، ماه شب تارم ، نمی دونی چقدر ناراحتممممممم .. با بابایی رفتیم داروخانه تا برات قطره استامینوفن بگیریم تا 3 ساعت قبلش بهت بدم بلکه یک کم از دردت کاسته بشه ... درد و بلات بخوره تو جونممممممم مامانی ....حتی پدر هم صداش در اومد که مگه چند تا واکسن باید بزنه رایان ؟؟؟ آخه این چهارمین واکسنته گل من ، اولیش بدو تولد ، دومی 2 ماهگی بعدی 4 ماهگی حالا هم فردا .. تازه فردا دو تا واکسن داری یکی پای راست ، یکی پای چپ ...بمیره مادررررررررررررر.. نمی دونی چه حالیممممممممممم
شبی برات سوپ درست کردم تا فردا که می ریم خونه مامان شکوه برات ببرم ، راستی شما اولین قوطی سرلاک برنج و شیر و تموم کردی و از فردا می ریم سراغ شیر و گندم ... هورااااااااا .. امیدوارم طعم گندم و هم دوس داشته باشی پسر نازنینم ...
دیروز خونه مامان شکوه بودیم و مامانی می خواست خرید کنه اما هوا خیلی سرد بود برای همین با بابایی به این نتیجه رسیدیم که شما رو تو خونه مامان شکوه بزاریم و بریم ، بابایی رفت تا ماشین و گرم کنه و من هم شما رو بوسیدم و گفتم بای .. اما نمی دونی که شما شروع به گریه کردی و منم فکر کردم زودی گریت تموم می شه و رفتم .. چه رفتنی که 10 بار زنگ زدم تا ببیتم چه می کنی ؟؟؟ بار اول پدر گفت داری سوپ می خوری بعد بازی کردی بعد می خواستی بخوابی تا زنگ 5 بود که مامان شکوه گفت لالا کردی ، اما ما تو راه برگشت بودیم در کل شاید 2 ساعت هم نشد وقتی رسیدیم پدر گفت که شما چقدر گریه کردی که من تنهات گذاشتممم .. الهی بمیرم که اشک ریختی من و ببخش پسرم ... کاش نمی رفتمممممم ... هنوز لالا بودی که صدای من و شنیدی زدی زیر گریه و بیدار شدی .. تا آخر شب بغلممممم بودی و می ترسیدی بزارم برم ...ببخشیدددددددددددد نفسم
این عکس هایی که می گذارم امروز گرفته شده ...
قربون اون ژست گرفتنت برم من !
به به چه آقای خوشتیپی .. یک ماچچچچچچچ به من می دین ؟!