رایانرایان، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارک !

1391/10/6 22:19
نویسنده : مامان رایان
1,141 بازدید
اشتراک گذاری

فدای تو بشم من ، چه زود بزرگ شدی مادر ، ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارککککککککک عشق من

عزیزدلکم سلام ...می دونم از دست مامان دلخوری چون خیلی وقته وبلاگت و آپدیت نکرده ولی عشقم تقصیر من نبود ..بزار برات تعریف کنم ...

تازه وارد هفتمین ماه زندگیت شده بودی ، که یک روز (که باز هم سه شنبه بود ، آخه همه اتفاقا یا خیلی خوب یا خیلی بد تو این روز می افته ، مثلا تولد شما و من و بابا و عقد من و بابات همه سه شنبه است )بدون هیچ دلیلی احساس کردم که بدنت داغ شده ، چون فکر می کردیم که ممکنه بخاطر دندون در آوردنت باشه ، تب سنج و زدم و دیدم 37 درجه بیشتر نیست ، الهی فدات شم که لپای خوشکلت قرمز شده بود ... چون زیاد نبود استامینوفن ندادم ولی دوساعت بعدش بغل بابا جونت که بودی یهو دیدم بابات می گه مامانش رایان داره می سوزه ، دستام داغ شده .. من و می گی هول شدم که چی ؟؟؟!!! سریع تب سنج و آوردم و دما 38.5 و نشون می داد ... از شانس بد ما مامان شکوهت هم تهران بود ...همش به تب سنج التماس می کردم لعنتی واستا دیگه بالا نرو ... سریع بهت قطره استامینوفن دادیم ، ساعت 11.5 شب بود ... لباس پوشیدیم تا ببریمت درمانگاه تخصصی شبانه روزی اطفال ...شما اینقدر گریه و بی تابی می کردی که تقریبا خوابت برد .. من شما رو بغل کردم و به طرف ماشین می دویدم و بابایی داشت درب گاراژ و باز می کرد ... اینقدر فشارم افتاده بود و هول کرده بودم که 4 تا پله رو با هم خوردم زمین ... خدا رو شکر شما کاریت نشد (فقط پاهای مامانت کبود شد).. خلاصه با کلی سرعت در عرض یک ربع رسیدیم بیمارستان و شما رو بردیم پیش دکتر ، معاینت کرد و گفت اگر 39 بیشتر شد نمونه ادرارت و ببریم ... از این چوب بستنی ها کرد تو دهن کوچولوت و شما جیغ کشیدی ... بعد هم فضا رو عطراگین کردی .. بابات می گفت پسرم ناراحت شدی خواستی حال دکتر و بگیری ...با خودت گفتی دکیییییی ما رو اذیت می کنی پدرت و در می یارم حالا بگیررر ...

فرداش شما رو بردم دکتر خودت ، دقیقا روز چهارشنبه ، دکتر شما دکتر فرهت فوق تخصص نوزادان هست ، شما یک کوچولو سرفه می کردی و عطسه می زدی ولی از اونجایی که بابابزرگ حبیبت اصرار داشت که شما داری دندون در می یاری و بابات هم می گفت بابام راست می گه و تو اصرار داری بگی این بچه مریض شده و ویروسه و به دکتر اطلاعات اشتباه بدی تا کلی دارو الکی بهش بده ، مامان بیچارت وقتی دکتر پرسید سرفه یا عطسه نداره ؟؟ فقط گفت نه ، تب داره ... دکتر هم معاینت کرد . گفت تا ساعت 12 شب جمعه شب خوب می شه و ویروسه اگر خوب نشد آزمایش بدیم ، تا 3 ماه دیگه هم  ممکنه دندون در نیاری و ربطی به دندونت نداره ...ما اومدیم خونه و قطره استامینوفن و ادامه می دادیم ... شبها شما رو پاشویه می کردیم و مامانی تا صبح بالا سرت بیدار بود که زبونم لال تبت باللا نره ... تشت آب ولرم و آورده بودیم وسط هال تا شما توش بشینی و بازی کنی ... همه فرشها رو خیس می کردی و می خندیدی .. اما اشتهات صفر شده بود فقط و فقط شیر می خواستی انگار آرومت می کرد ... پنچشنبه باباحبیبو عمه هات اومدن دیدنت ولی مامان قدسیت نیومد و تو ماشین موند آخه طفلی اون هم مریض بود (اون ویروس لعنتی همه رو گرفته بود ، با اینکه طفلی مامان قدسی حتی بغلت هم نکرده بود و نبوسیده بود باز هم شما گرفته بودی ، ولی تا اینجا هنوز مطمئن نبودم که همون مریضی باشه ) ، خلاصه مامانت عذر خواهی کرد و گفت جمعه نمی تونیم بیایم تا رایان کوچولو خوب خوب خوب بشه ... ولی به عمه هات اصرار کرد که می تونن بمونن ، که نموندند ولی به جاش جمعه اومدند دیدن شما ، طفلی مامان قدسیت تو خونه تنها مونده بود .. طبق گفته دکترت امروز شما باید خوب می شدی .. همونطور هم داشت پیش می رفت و بهتر شده بودی (همچنان بابا حبیبت اصرار داشت که دندون شماست ) تا اینکه شب ساعت 12 رو رد کرد ... تب شما شدید شد و سرفه و عطسه ،آبریزش چشم و بینی و خرخر سینه اضافه شد .. تا صبح من و بابایی بیدار بودیم و بابات صبح دیر سرکار رفت ... از بس تا صبح شما رو پاشویه کردیم تا تبت بالا نره ... شنبه رو هم سر کردیم ولی دلم نمی یومد ببرمت آزمایش آخه آزمایش خون و ادرار بود  و دوباره یکشنبه رفتیم دکتر ... دکتر گفت داروهاش و دادی ؟؟؟گفتم جز قطره استامینوفن چیزی ندادین! تعجب کرد و برات شربت سالباتامول و سرماخوردگی نوشت و گفت تا پنجشنبه خوب می شه اگر نه مجدد ببریمت ... فردای اون روز مامانت هم تب کرد و افتاد و پس فرداش بابات هم تب کرد و مرخصی گرفت و خونه موند ... هر 3 تا مون مریض بودیم و تب دار ، بدون هیچ کمک و پرستاری ... مامان شکوهت هم که نبود ، جزو بدترین و سخت ترین روزهای زندگیم بود ... یک پارچه نمدار می زاشتم روی پیشونی بابات ، یکی روی پیشونی شما ، بعد قطره شما رو می دادم و شربتتون و بعد قرص می دادم به بابات و خودم نمی تونستم هیچ قرصی بخورم چون می ترسیدم بره تو شیرم و برای شما مضر باشه ، و باز نوبت عوض کردن پارچه های نمدار می رسید و باز دوباره پارچه نمدار برای روی پاهای شما ... تا صبح وسط شما دوتا می خوابیدم و به نوبت پرستار شما بودم .. بدون هیچ کمکی .. خیلییییی سخت بود چون خودمم هم تو تب داشتم می سوختم .. و صبح شروع می شد ، آشپزی سوپ برای شما ، سوپپ مخصوص برای بابا .. نظافت خونه ... خلاصه کلی مامانتو لاغر و خوش هیکل کردی ، خدا سایه مامان شکوهت و روی سر ما نگه داره جون مامان طفلکت خواهر هم که نداره .. تنها تنهاااااا بود ، پدر چند بار به ما سر زد و برامون لیمو شیرین و شلغم اورد و شما رو نگه داشت تا من به کارهای شستن لباسای شما و بقیه چیزها برسم ...

مامان شکوهت بلاخره سه شنبه اومد و یکراست اومد خونه ما ، با کلی غذای خوشمزه ، که مامان و بابا خوردن و شما شیرش و خوردی ههه .. اول مامان شکوهت و نگاه کردی و بعد اینقدر خوشحال شدی که پریدی تو بغلش و دیگه پایین نمی یومدی ...مامان شکوهت فرداش هم اومد ولی پس فرداش اون طفلی هم تب کرد و افتادددددد و نتونست بیاد (امان از این ویروس لعنتی )...شدت سرفه هات اونقدر زیاد بود که کبود می شدی و شب از خواب ناز بیدار ت می کرد ...بلاخره جمعه هم رد شد ولی شما همچنان سرفه می کردی ، مونده بودم مجدد ببرمت دکتر یا نه که ترجیح دادم تو سایت دکترت ازش بپرسم اون هم جواب داد که اگر شدید نیس صبر کنیم ... و ما صبر کردیم و الان ماشا.. خیلییییییی بهتری !

تو این مدت چون خیلی با قاشق بهت دارو داده بودم از دارو بدت می اومد و به همین خاطر تا می اومدم بهت غذا بدم از قاشقت می ترسیدی ، تا اینکه باز هم مامان شکوه به فریادت رسید و فهمید شما از سر قابلمه بیشتر دوس داری و چنین شد که ما سوپت و در فنجون می ریختیم و شما راحت قورت قورت سر می کشیدی ، آخه تو این چند وقت که از قاشقت می ترسیدی مجبور بودیم شما رو بزاریم تو تاب ، جلوی تلویزیون تا بی بی انیشتن ببینی و بعد یهو که حواست پرت می شد ، بهت غذا می دادیم و بعد در حالیکه غذا تو دهنت بود یهو موتورت و روشن می کردی و می گفتی بووووووو (با صدای واو) و همه غذاها رو تف می کردی بیرون...تنها غذایی که دوس داشتی و به سفارش مامان برات درس می کردم تا سینت صاف شه ، فرنی با نشاسته بود که خیلی دوس داشتی ...

الان خدا رو شکر خیلییییییییییییی بهتر شدی و یک کم دوباره خوش خوراک شدی ، ماست پاستوریزه خیلی دوست داری البته با فنجون ... بهت یک بار آب هویج دادم ولی خیلی دوس نداشتی ، همینطور زرده تخم مرغ ، حالا باید اب سیب و برات شروع کنم ، الان سرلاک با طعم موز و که خیلی دوس داری ، و البته عاشق چای هستی ، شاید بخاطر رنگشه که قرمزه ، چون اونقدر به ما نگاه می کنی که کوفتمون می شه ...

اولین شب یلدا زندگیت ، خیلی بد بود چون هر سه تامون مریض بودیم ، مامان شکوهت آش رشته پخته بود و همه اونجا جمع بودند ولی ما عذر خواهی کردیم و گفتیم به علت استخون درد و گلو درد شدید معذوریم ... بعد بابا حبیبت زنگ زد که ما رو دعوت کنه و به همون علت عذرخواهی کردیم ... و مامان و بابات فقط لیمو شیرین و پرتغال خوردند به جای آجیل و انار ...

عزیز دل مامان و بابا ، یک دستگاه بخور سرد خریدیم و گذاشتیم خونه تا هوای خونه مرطوب شه و شما کمتر مریض شی ... گرچه پدر معتقده که همش بخاطر اینه که ما شما رو بردیم هاپیپر و شما رو چشم زدند(آخه دخترم ملت سالهاست که در آرزوی یک بچه اند ) ، بابات هم می گه بخاطر اینه که من عکساتون و تو فیس بوک گذاشتم .. من کلی براتون اسفند دود کردم و صدقه دادم قربونت برم ...

پریشب بلاخره طلسم شکسته شد و ما نهار رفتیم خونه مامان شکوه  ، در حین آب خوردن ، برای اولین بار گفتی آب ، و ما جیغ شادی سر دادیم ... قربونت برم من !  دیشب هم رفتیم خونه مامان قدسی ، که یک کرسی خیلی ناز (متعلق به مامان بزرگ بابات) راه انداخته بودند و شما کلی عکس با کرسی و مخده گرفتی ...

تاز گیها خیلی راحت و بدون کمک می شینی و با عروسکهات بازی می کنی و وقتی شما رو روی زمین می خوابونم تا عوض کنم ، خیلی بامزه سریع برمی گردی و دمر می شی ولی هنوز چهاردست  و پا نمی تونی بری و بیشتر به عقب می ری تا به جلو !

از قدم شما نتیجه کیپس ما هم اومد با 76 امتیاززززززززززز ، الهییییییییی مامان قربون خوش قدمیت بره که هر چی داریم از قدم خیر شماست ...

عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

 

 

خوب ما نشستیم ، حالا پذیرایی از ما  چی می شه ؟؟؟

 

 

خوب مثل اینکه اشتباه نشسته بودیم ، مامانمون گفت باید اینجا بشینیم

حالا پتو رو بکشیم رو خودمون تا گرم شیم ...

حالا منتظر شیم و چند تا ژست بگیریم واسه وبلاگمون تا تنقلات برسه ...

مامان جونم عکس گرفتی ؟؟ خوب افتادم ؟

بفرمایید !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

درنا(مامان محمدرهام)
10 دی 91 6:15
وااااى عزىزم چى کشيدى!!!
من اخر نفهميدم علت سرماخوردگىش چى بود
اىشالا هىچوقت پسملت روى مرىضى نبينه


فدایییییی تو درنا جون
انشا.. هیچ نی نی مریض نشه
باران شاپرک
17 دی 91 19:04
وای چه کیفی داره که زیز کرسی باشی و رایان هم بعلت .. وای که چقدر بامزه و کپله ...


معلومه کا مادر خوندش همچین نظری می ده ..خخخ