رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

تجربه اولین راه رفتن با روروک

سلام عشــــــــــــق مامان .. مامانی با اجازه دکترت 3 روزه که حریره بادوم و برات شروع کرده .. اولش یک کوچولو نبات توش برات زدم و ریختم تو شیشه که بهت بدم ، الهی فدات شم که بلد نیستی با شیشه بخوری و همش شیشه رو می دی بیرون ، هی تف می کردی و می گفتی بووووووووووو و دوباره شیشه رو بهت می دادم که دیدم باز بازبونت می دی بیرون و هر هر به منم می خندی ...هی می گفتم نخند پسرم بخور فدات شم و باز شما می دادی بیرون .. از آخر من تسلیم شدم و شروع کردم با قاشق بهت حریره بادوم و دادن ..اونوقت تند تند شروع کردی به خوردن ... یه هو دیدم لباسات کثیف شده ..، تازه فهمیدم باید برات پیشبند می بستم ، هههه ، آخه تا حالا از هیچ پیشبندی استفاده نکرده بودی مگر وقتی خیل...
3 آبان 1391

کارهای جدید عشقم ...

سلام مامانی ... بلاخره واکسن چهارماهگیت و زدی ... مامانی تو رو 5 روز دیرتر برد مرکز بهداشت تا واکسن بزنی ... آخه مامان شکوه تهران بود و گفته بود صبر کنین تا من بیام ... روز جمعه رسید و شنبه صبح پدر اومد دنبال ما تا بریم مرکز بهداشت ... و از اونجایی که مثل همیشه مامانت طاقت دیدن آمپول خوردن شما رو نداره ، مامان شکوه هم با ما اومد ..ماشا... مثل شیر بودی ... گرچه صدای جیغت مثل یک خنجر تو قلب من فرو می رفت و منم اشک می ریختم ... نفس مامان تا شب خونه مامان شکوه بودیم و من هر 4 ساعت (البته 3.5 ساعت چون می ترسیدیم تب کنی ) بهت استامینوفن می دادم ...شب دیگه تب نکردی و منم استامینوفن و قطع کردم اما فرداش باز بی تابی می کردی و تب سنج و که زدم دیدم...
12 مهر 1391

تقلید صدااااا

شاهزاده مامان تازگی ها باهات تمرین حرف زدن می کنم اینطوری : مااااااااااااااااا ماااااااااااااااااااا بااااااااااااااااا بااااااااااااااااااااا و شما در جواب فقط می گی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ولی من باز هم باهات تمرین می کنمممممممممممم عشق من دیشب چند تا عکس خوشکل ازت گرفتم حیفم اومد اینجا نگذارم ...
21 شهريور 1391

نفس مامان

عشق مامان و بابا شما هر روز و هر لحظه داری بزرگتر می شی و من و بابا بیشتر غصه می خوریم ... می دونی چرا چون دوست نداریم بزرگ شی .. دوست داریم تو همین سن و همین لحظه زمان متوقف شه ... وای نمی دونی چقدر با نمک شدی جیگرمممممممممممممم ... امروز داشتم می بوسمت که صدای بوسیدن من و تقلید کردی کلی بهت خندیدیم ... بابایی بهت زبون درازی می کنه و تو هم اداش در می یاری ... نفسم داره کم کم چهار ماهت تموم می شه و ما تصمیم داشتیم شما رو از پایان چهارماهگی بزاریم تو تخت پارکت تو اتاق خودت که بخوابی ولی هنوز به گهوارت عادت داری و جای دیگه ای نمی خوابی ... حالا می خوایم تخت پارکت و به اتاق خودمون منتقل کنیم تا بعد با تخت پارکت بری تو اتاق خودت ... گرچه د...
20 شهريور 1391

تجربه اولین غلتیدن

جگرگوشه من : امروز ساعت 11 صبح داشتم تلفنی با بابایی صحبت می کردم ... شما دراز کشیده بودی و برای خودت آواز می خوندی اینطوری (آققققققققققققووووووووو ققققققق ممممممم) یهو دیدم داری سعی می کنی به پهلو شی ... منم همینطوری که صحبت می کردم داشتم نگاهت می کردم ... در یک لحظه دیدم تونستی کامل بچرخی و به حالت دمر قرار بگیری ... انگار نه انگار که کار جدیدی کردی و بعد سرت و آوردی بالا و منو دیدی و یک نگاه به دور و بر انداختی زدی به خنده ... من : جیغغغغغغغغ ... عزیزززززززززززززززززززممم بابایی از پشت تلفن می پرسید چی شده و منم با هیجان داشتم می گفتم مبارکت باشه عشقمممممم غلت زدنت مبارککککککککک مامانییییییییییییی ..... از فردا باید حواسم بیشتر و ...
9 شهريور 1391

تولد 100 روزگی

سلام عشقمممممم دو روز پیش یعنی 4 شهریور ماه 91 تولد 100 روزگست بود الهی که مامان قربونت بره جیگرم و 100 ساله بشی ... بابایی برات کیک خرید ... فدای تو بشم که نتونستی از کیکت بخوری .. آخه هنوز دندون نداری ... طاها پسرداییت که 3 سالشه همش می گه عمه هنوز براش دندون نخریدی ؟؟؟؟ ما کیکت و خوردیم ... جات خالی ... بابات گرفت کیک و جلو صورتت تا خرابش کنی اما نکردی ... ...
7 شهريور 1391

شازده کوچولوی من ، رایان

. سلام پسر نازنینممممممممم ... می دونم عزیز دلم که خیلی دیره ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست ... تا الان سعی می کردم لحظه به لحظه زندگیت و فیلم بگیرم ... اما الان می بینم خیلی بامزگیت بیشتر و بیشتر می شه واسه همین خواستم اینجا رو باز کنم تا بتونم خاطراتت و ثبت کنم ... و وقتی بزرگ شدی به خودت تقدیم کنم ... عشق من ... مامان و بابا خیلی تنها بودند واسه همین از خدا یک فرشه خواستند ... خدای مهربون صدای اونها رو شنید و دعاشون و مستجاب کرد ،... روز 26اردیبهشت 91 ساعت 8:30 صبح بدنیا اومدی ... مامانی سزارین شد ولی اگر می خواستی طبیعی هم بدنیا بیای باز هم تاریخ تولدت همین روز بود چون صبح زود 26 کیسه آبی که توش بودی و پاره کردی ...
11 مرداد 1391