رایانرایان، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

اولین مروارید پسر نازنینم

سلام عشق مامان بلاخره اولین مروارید سفید و قشنگت نیش زد اما چطوری ؟؟؟ برات تعریف می کنم . ... شما در روز یکشنبه مورخ 15 بهمن ماه (هشت ماه و 20 روزگی) در خونه پدر بودید و پدر داشت با شما بازی می کرد و صدای سرخ پوستی در می اوردی و پدر با دستش روی دهان شما می زد و شما بلند می گفتی آآآآآآ که یهو پدر به من گفت : این دندون دراورده .. من: نه ...پدر: چراااااااا دندونه ...من : نه بابا .... پدر : مثل سوزن یک چیزی رفت تو دستم ... گازم گرفت ... و ما کلی بررسی انجام دادیم و هیچ چیزی ندیدیم  اونجا بود که گفتم اتفاقا دو روز پیش جمعه عمه جون مریم هم گفت فنجون صدا داده اما هر چی بررسی کردیم ندیدیم .. تا اینکه مامن شکوه گفت دستت و بشور و با دستت بزن ...
20 بهمن 1391

هشت ماه و 14 روزگی مصادف با تولد حضرت محمد (ص) و صاحبخونه شدن ما !!!

سلام مامانیییییییی ... الهی قربون قدمت برمممممممممممم که از قدم شما ، مامان و بابا صاحبخونه شدن ... فدای قدمت بشم الهی ... شدیم همسایه مامان شکوه اینا ... هوراااااااااا (ولی حیف که نمی تونیم بریم اونجا ) دیشب برای اولین بار ما به شما رولت خامه ای دادم .. وای که چقدر دوس داشتی و با مزه می خوردی ...هنوز دندون نداری .. ولی از دو هفته که سرباز رایان شدی تند تند سینه خیز می ری و باید حواسمون بهت کاملا باشه ...تازگی دوس داری غذای ما رو بخوری که له کنم و بهت بدم جالبه که سیب زمینی سرخ کرده خیلییی دوس داری .. دیروز داشتم دوغ می خوردم که از دستم قاپ زدی ... جالبه  که خیلی هم دوس داشتی !!! عشقیییییییییییییییییی راستی هفته پیش با بابا و م...
9 بهمن 1391

8 ماهگیت مبارک!!!

سلام عشق من ! هستی من ، نفس من ، 8 ماهگیت مبارک !!!! هورااااااااااااااااااااااااااا پسرم 8 ماهه شد ... مبارکه مبارک !!! شما الان دقیقا 8 ماه و 5 روز و 12 ساعت و 32 دقیقه و 13 ثانیه سن داری !!!!!!!چه زود بزرگ شدی ، پسرم ؟؟ دقیقا از 8 ماهگیت یعنی 5 روز پیش بلد شدی سینه خیز بری و دقیقا شدی سرباز رایان هنوز دندون در نیاوردی تنبل خان ... برای همین هویج خیلی دوس داری که به دندونات بکشی ... اینجا هم داری به من تعارف می کنی ... می گی بفرما هویج ... خاصیت داره ها   می تونی نون هم بخوری .. البته فقط خیس می کنی و بعد از ترس اینکه زبونم لال تو گلوت گیر نکنه سریع ازت می گیرم .. ولی اگر یک کم لقمه بزرگ باشه سریع زور به دلت...
29 دی 1391

غلت زدن های استادانه

سلام گل مامان ، پسر جیگر این مطلبی که امروز می گزارم بر می گرده به 11 آذر ماه 1391 و دومین غلت زندگی شما ، غلت استادانه !! اولش روی تشک دراز کشیده بودی و داشتی با توپت بازی می کردی ...که توپت از دستت افتاد..           آخ جونممممممممم بلاخره موفق شدم !!!هورااااااااااااااا ... مامان جون بدو برو برام اسپند دود کن ! ...
16 دی 1391

وقتی رایان جان غذا می خورد !

عزیز دل بی دندون من ، نمی دونی مامانی چند تاااااااا پیش بند برات خرید ، بیشتر از 10 تا ولی تو کلا از پیشبند خوشت نمی یاد می گی چرا ؟؟؟و ما تصمیم گرفتیم لباسهایی که مامانت می خواد بشوره قبل از شستن ، اجازه بده شما یک صفای مجدد بهش بدی ... می گی چرا ؟؟خودت قضاوت کن !       و بعد که حسابی همه لباسات و کثیف کردی و پیشبندت و مچاله فرمودی ، می گی خوب مامانمون هست که لباسامونه بشوره ، بهتره بیکار نباشه ...ههههه بعد که خوب واسه مامانت کار درست کردی ، راحت بغل باباییت می خوابی   ...................   اینجا هم بابا جونت داره با شیشه بهت آب سیب می ده .. نوش جونت عشق من !    ...
16 دی 1391

اولین کلمه بــــــــــــــابــــــــــــــا

سلام نفسم ، همه کسم ، دار و ندارم ... دیروز صبح (که باز هم سه شنبه بود ٩١/١٠/١٢) شما وقتی از خواب نازت در ساعت ١٢ بیدار شدی ، بعد از خندیدن در حالیکه داشتم باهات تمرین ماما می کردم ، گفتی بعععا بععععا ... عشق من الهییییییییی قربونت اون زبون نازت برم ، عشق کردم ، البته خوشحال تر می شدم که می گفتی ماما ، آخه من زاییدمت من شیرت می دم ، من بزرگت می کنم و ٩ ماه و ٩ روز تو دل من بودی قربونت برم ، اونوقت راحت منو فروختی ؟؟؟!!!! خوب یک ماما هم واسه دل من بگو نازنینم .. ولی شوخی کردم نفسم تو حرف بزن هر چی دوس داری بگو ، حق داری بابا بگی ، آخه منم بابات و خیلییییییییی دوس دارم .... خیلی خوب حسود من ... شما رو بیشتر دوس دارم خوب شد ؟؟ عزیز د...
14 دی 1391

ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارک !

فدای تو بشم من ، چه زود بزرگ شدی مادر ، ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارککککککککک عشق من عزیزدلکم سلام ...می دونم از دست مامان دلخوری چون خیلی وقته وبلاگت و آپدیت نکرده ولی عشقم تقصیر من نبود ..بزار برات تعریف کنم ... تازه وارد هفتمین ماه زندگیت شده بودی ، که یک روز (که باز هم سه شنبه بود ، آخه همه اتفاقا یا خیلی خوب یا خیلی بد تو این روز می افته ، مثلا تولد شما و من و بابا و عقد من و بابات همه سه شنبه است )بدون هیچ دلیلی احساس کردم که بدنت داغ شده ، چون فکر می کردیم که ممکنه بخاطر دندون در آوردنت باشه ، تب سنج و زدم و دیدم 37 درجه بیشتر نیست ، الهی فدات شم که لپای خوشکلت قرمز شده بود ... چون زیاد نبود استامینوفن ندادم ولی دوساعت بعدش بغل ...
6 دی 1391