رایانرایان، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

غلت زدن های استادانه

سلام گل مامان ، پسر جیگر این مطلبی که امروز می گزارم بر می گرده به 11 آذر ماه 1391 و دومین غلت زندگی شما ، غلت استادانه !! اولش روی تشک دراز کشیده بودی و داشتی با توپت بازی می کردی ...که توپت از دستت افتاد..           آخ جونممممممممم بلاخره موفق شدم !!!هورااااااااااااااا ... مامان جون بدو برو برام اسپند دود کن ! ...
16 دی 1391

وقتی رایان جان غذا می خورد !

عزیز دل بی دندون من ، نمی دونی مامانی چند تاااااااا پیش بند برات خرید ، بیشتر از 10 تا ولی تو کلا از پیشبند خوشت نمی یاد می گی چرا ؟؟؟و ما تصمیم گرفتیم لباسهایی که مامانت می خواد بشوره قبل از شستن ، اجازه بده شما یک صفای مجدد بهش بدی ... می گی چرا ؟؟خودت قضاوت کن !       و بعد که حسابی همه لباسات و کثیف کردی و پیشبندت و مچاله فرمودی ، می گی خوب مامانمون هست که لباسامونه بشوره ، بهتره بیکار نباشه ...ههههه بعد که خوب واسه مامانت کار درست کردی ، راحت بغل باباییت می خوابی   ...................   اینجا هم بابا جونت داره با شیشه بهت آب سیب می ده .. نوش جونت عشق من !    ...
16 دی 1391

اولین کلمه بــــــــــــــابــــــــــــــا

سلام نفسم ، همه کسم ، دار و ندارم ... دیروز صبح (که باز هم سه شنبه بود ٩١/١٠/١٢) شما وقتی از خواب نازت در ساعت ١٢ بیدار شدی ، بعد از خندیدن در حالیکه داشتم باهات تمرین ماما می کردم ، گفتی بعععا بععععا ... عشق من الهییییییییی قربونت اون زبون نازت برم ، عشق کردم ، البته خوشحال تر می شدم که می گفتی ماما ، آخه من زاییدمت من شیرت می دم ، من بزرگت می کنم و ٩ ماه و ٩ روز تو دل من بودی قربونت برم ، اونوقت راحت منو فروختی ؟؟؟!!!! خوب یک ماما هم واسه دل من بگو نازنینم .. ولی شوخی کردم نفسم تو حرف بزن هر چی دوس داری بگو ، حق داری بابا بگی ، آخه منم بابات و خیلییییییییی دوس دارم .... خیلی خوب حسود من ... شما رو بیشتر دوس دارم خوب شد ؟؟ عزیز د...
14 دی 1391

ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارک !

فدای تو بشم من ، چه زود بزرگ شدی مادر ، ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارککککککککک عشق من عزیزدلکم سلام ...می دونم از دست مامان دلخوری چون خیلی وقته وبلاگت و آپدیت نکرده ولی عشقم تقصیر من نبود ..بزار برات تعریف کنم ... تازه وارد هفتمین ماه زندگیت شده بودی ، که یک روز (که باز هم سه شنبه بود ، آخه همه اتفاقا یا خیلی خوب یا خیلی بد تو این روز می افته ، مثلا تولد شما و من و بابا و عقد من و بابات همه سه شنبه است )بدون هیچ دلیلی احساس کردم که بدنت داغ شده ، چون فکر می کردیم که ممکنه بخاطر دندون در آوردنت باشه ، تب سنج و زدم و دیدم 37 درجه بیشتر نیست ، الهی فدات شم که لپای خوشکلت قرمز شده بود ... چون زیاد نبود استامینوفن ندادم ولی دوساعت بعدش بغل ...
6 دی 1391

هفتمین ماه زندگی ...

عشق مامان .. بلاخره شما واکسن 6 ماهگیت و زدی .. بگذریم که چقدر بی تابی کردی ... ماشا.. تپلی من با وزن نزدیک 10 کیلو .. دکتر گفت دیگه در غذا خوردنت اصرار نکنیم .. تو غذای شما نه خبری از کره هست نه شکر ... ههه .. الهی فدات شم که از حالا تو رژیمی ... قربونت برم من ... از اول شروع هفت ماهگی کارتونهای بی بی انیشتن  برای 6 ماه به بالا برات می زارم و شما چه ذوقی می زنی ... و منو هم به تماشا دعوت می کنی .. یک قسمتش در مورد اصوات حیوانات هست و شما از تو اون یاد گرفتی و با صدای بلند می گی بععععععععععععع  و ما غش می کنیم از خنده ... عمه جون مریمت حرف قشنگی زد گفت دو تا بع پشت هم بگی می شه شبیه بابا ... هههه .. هر چی باشه عمت گفتار درمانه ....
11 آذر 1391

6 ماهگی عشق ابدی من

سلام نفسممممممممممم عشق مامان شما امروز 6 ماهه شدی ..هورااااااااااااااا ... الهی 6000 ساله بشی عشق من.. فدات شممممممممممممممم مامانی می خواست برات تولد نیم سالگی بگیره اما همه بهش خندیدن و مامانی بهتر دید که برات جشن دندونی مفصل تری بگیره ... به جاش مامان و بابا خودشون و به یک پیتزااا خوشمزه مهمون کردند و اینطوری جشن گرفتند اما چون شما نمی تونستی بخوری به  جاش شیر با طعم پیتزا خوردی ... هههه امروز ما خونه بابابزرگت نهار دعوت بودیم ، آخه جمعه بود و مثل همه جمعه ها ما اونجا بودیمم .. اینقدر براشون سرسری دس دسی کردی و جیغ زدی و خودت با نمک کردی که واجب شد مامانی برات یک سپند رو آتیش بریزه ..فدای اون دس دسیت بشم که دو تا دستات و در حا...
26 آبان 1391

اولین غذا بعد از شیر مادر

سلام عشق مادر ، همه کس من ،همه چیز من ، همه جون من ، وجــــــــــــــــــــود من ! نفس مادر شما دقیقا از روز شنبه که مصادف با عید غدیر هم بود (این بهترین عید غدیر مامانت بود چون خدا شما رو که بهترین فرشته دنیایی به من و باباییت هدیه کرده بود) مورخ ١٣ آبان یا ٣ نوامبر ٢٠١٢ برای اولین بار در خونه خاله آنژل شام دعوت بودیم که به پیشنهاد زنمو ، من از سوپ شیر به شما هم دو قاشق دادم .. الهی فدات شم که چقدم دوس داشتی ... شبش هم راحت خوابیدی ... فردا صبحش هم من سرلاک و برای شما شروع کردم .. سرلاک برنج و شیر ... و برای ظهر هم برات توی قابلمه نازت ، سوپ بار گذاشتم (یک تیکه گوشت ، یک تیکه مرغ ، دو قاشق برنج ، یک تیکه هویج ، یک تیکه سیب زمینی ، یک کو...
18 آبان 1391

چند عکس از عشق جاودانی من و بابایی

چند تا عکس به روایت تصویر       در اینجا حاظر شدی بری مهمونی خونه مامان شکوه         اینجا بغل مامان قدسیتی ، گل من       برای اولین بار خودت به تنهایی نشستی واسه همین مامانی انواع بالشت ها رو برات آورده .. ببخشید که رنگ وارنگ شدی ... هههه       اینجا هم داری تاب می خوری ..       تو این عکس تازه از خواب پا شده بودی و چون دمر می خوابی ، لپت که رو بالشت بوده قرمز شده ...     الهی فدات شم که تو صندلی ماشینت خوابت برده ... عاشق اون موشه هستی که از جالباسی ماشین برات آویزون کردم  ...
11 آبان 1391

تجربه اولین راه رفتن با روروک

سلام عشــــــــــــق مامان .. مامانی با اجازه دکترت 3 روزه که حریره بادوم و برات شروع کرده .. اولش یک کوچولو نبات توش برات زدم و ریختم تو شیشه که بهت بدم ، الهی فدات شم که بلد نیستی با شیشه بخوری و همش شیشه رو می دی بیرون ، هی تف می کردی و می گفتی بووووووووووو و دوباره شیشه رو بهت می دادم که دیدم باز بازبونت می دی بیرون و هر هر به منم می خندی ...هی می گفتم نخند پسرم بخور فدات شم و باز شما می دادی بیرون .. از آخر من تسلیم شدم و شروع کردم با قاشق بهت حریره بادوم و دادن ..اونوقت تند تند شروع کردی به خوردن ... یه هو دیدم لباسات کثیف شده ..، تازه فهمیدم باید برات پیشبند می بستم ، هههه ، آخه تا حالا از هیچ پیشبندی استفاده نکرده بودی مگر وقتی خیل...
3 آبان 1391

کارهای جدید عشقم ...

سلام مامانی ... بلاخره واکسن چهارماهگیت و زدی ... مامانی تو رو 5 روز دیرتر برد مرکز بهداشت تا واکسن بزنی ... آخه مامان شکوه تهران بود و گفته بود صبر کنین تا من بیام ... روز جمعه رسید و شنبه صبح پدر اومد دنبال ما تا بریم مرکز بهداشت ... و از اونجایی که مثل همیشه مامانت طاقت دیدن آمپول خوردن شما رو نداره ، مامان شکوه هم با ما اومد ..ماشا... مثل شیر بودی ... گرچه صدای جیغت مثل یک خنجر تو قلب من فرو می رفت و منم اشک می ریختم ... نفس مامان تا شب خونه مامان شکوه بودیم و من هر 4 ساعت (البته 3.5 ساعت چون می ترسیدیم تب کنی ) بهت استامینوفن می دادم ...شب دیگه تب نکردی و منم استامینوفن و قطع کردم اما فرداش باز بی تابی می کردی و تب سنج و که زدم دیدم...
12 مهر 1391